نوری در اتاق زیر شیروانی

رووز مرگی های یک دختر

نوری در اتاق زیر شیروانی

رووز مرگی های یک دختر

تابستونه پووشالی!

چشماتو میبندی و یه نفس عمیق میکشی...ریه هاتو پر میکنی از بووی آشنایی که تورو میبره به بچه گیات...بوی پووشال هایی که تازه خیس شدن...تابستون...!!! 

تند و تند خاطرات بچگی هاتو رد میکنی و میرسی به آخرین تابستون...  

وقتی از کنکوور نجات پیدا کردی...وقتی تنها سرگرمیت شده وب گردی...وقتی میون اون همه وبلاگه به رووز شده میرسی به وبلاگ کسی که هیچ وقت فکرشو نمیکردی میشه یکی از مهم ترین افراد زندگیت...!!! 

 

توو رووزایی که همه ی وقتمو با برنامه نویسی...کلاسای برنامه نویسی...کتابای برنامه نویسی...مسابقات برنامه نویسی...زبان های مختلف برنامه نویسی ... و ... و ... و ... پر کرده بوودم...وروود یه دانشجوی ادبیات انگلیسی به زندگیم باعث شد از رووزای خشکو بی رووحی که داشتم دوور شم...آرامشی که اینرووزها از نیما میگیرم رو با هیچ چیز تووی دنیا عوضش نمیکنم... 

 

پ.ن:زوودتر از اینها باید میومدم و مینوشتم.اما دیگه آخره ترمه و درسا واقعا دارن فشار میارن.فقط اومدم بگم از همه دووستای نیما بابت تبریکاشون ممنونم...

عذاب وجدان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنها سکوت بود و تبسم میان ما...!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کووچوولوو

دوباره خودمو دوور کردم...از نوشتن...خیلی بده جایی که همیشه با نوشتن تووش آرووم و سبک میشدم حالا شده برام نا امن ترین جای ممکن...پر استرس ترین جا...وقتی شرووع میکنم...چشمامو میبندم...تصاویر تند و تند از جلوی چشمام میگذرن...و بازم اون دردی که موقع استرسام همه جوونمو توو دستش میگیره...

فکر میکردم بزرگ شدم...فکر میکردم از نو شروع کردم...فکر میکردم خودمو مغلووبه خودم کردم!...فکر میکردم خودمو شکست دادم و زیر سلطه ی خودم بردم!...نه...فقط فکر میکردم...هنوز همون دختر کووچوولوویی هستم که با شیطنته تمام به دوور از چشم مامانش کبریت و بر میداره و باهاش بازی میکنه و خودشو میسووزوونه...و مامانش میاد دست سوخته ش رو میبووسه و میگه بزرگ میشی یادت میره...منم بزرگ میشم و یادم میره که دارم خودمو میسووزوونم؟...رها...رها شده...از دست خودشم رها شده...

میخوام اعتراف کنم انقدر بچه شدم که به عواقب کارها و رفتارم فکر نمیکنم...

میخوام بگم از خودم متنفر شدم...

میخوام بگم کنترل این دختر کووچوولوو رو که فقط احساس بزرگ شدن میکنه رو ندارم...

نمیدونم...واقعا نمیدونم چرا دارم رووزهای شکل گیریه جدیه شخصیتم....خودمو له میکنم...

همیشه به خودمون میگیم زمان لازم داریم...منم زمان لازم دارم...واسه کشتنه شخصیتی که دووسش ندارم...بزار بازم به خودم بگم...میخوام از نو شروع کنم....کی به کیه؟!!!...

۹۰!!!

حدودا ۲ ساعت تا سال تحویل مونده. این اولین سالی هست که کنار سفره ی هفت سین، کنار جمع خودمونیه خانواده نیستیم. لحظه ای که همیشه برام پر از استرس بووده. چشمامو میبستم...بابا آیه های قرآن رو زیر لب زمزمه میکرد...مامان دستاش روو به آسمونو ریز ریز اشک میرخت و با خدا راز و نیاز میکرد...و من فقط گووش میدادم...به صدای مخلوط شده ی مامان و بابا و تلویزیونی که فقط ویز ویز میکرد...مامان یهو میگفت...رها بزن اون کانالی که اذان خوشگله رو میگه...موذن زاده رو میگفت...وقتی صدای بوووووووب میومد و سال تحویل میشد همدیگه رو میبووسیدیم. بابا از لای قرآن دشتشو برمیداشتو بهمون میداد...و من با همون شیطنت همیشگی بهش میگفتم بابایی تراول ما فراموش نشه...مامان بهمون شیرینی تعارف میکرد...من این عیدو دووس دارم...  

اما امسال...با فوت ناگهانی بابایی...همه چیز به هم ریخت...اینبار خونه ی بابایی هستیم...نمیدونم قراره امسال چطوری شروع بشه...اما میدونم...سالی که اینجووری با بغض شروع میشه رو دووس ندارم... 

سال خوبی داشته باشین...