با خودم قرار گذاشته بوودم که امرووز زوود از خواب بیدار شم و زوودتر شروع کنم به درس خووندن. اما طبق معموول تا ۱۰ خوابیدم. آخرم با غر غرای مامان بلند شدم. میزمو آماده کردم. جزوه هامو پهن کردم. یکی دو صفحه ای خووندم تا اینکه یهوو مامان اوومد توو اتاقم.
مامی: اخه چقدر بهت بگم از این خوابا نبین!!!
من: جان؟؟؟(اوومدم بگم به خدا مامان من دختر خووبیم و ازوون خوابا نمیبینم!!!) چه خوابی؟ دیرووزم این حرفو زدی ولی ادامه شو نگفتی. بگوو چی شده خب.
مامی: چند رووز پیش چی خواب دیدی؟
من:خوابه حاجی مصطفی خدابیامرز. کسی مرده؟ یا خودم قراره بمیرم؟!!!
مامی:نه بابا. دیگه چی دیدی؟
من:خب...مممممممممممم...خوابه یه مهمونی بوود.
مامی: اها اها. همین. توو مهمونی چی دیدی؟
من: بیست سوالیه؟ درست بگوو چی شده؟
من:ابجی خانومت...
من: خب چی؟
مامی: بارداره.
من: جان؟ بی خیال. من قلبم ضعیفه!
مامی: بله. همین که گفتم.
وااااااااااای یعنی دلم میخواست اون لحظه یکی ازم فیلم میگرفت. مردم از خوشحالی. از وقتی شنیدم یه کلمه هم نتونستم درس بخوونم. این بهترین خبری بوود که توو عمرم بهم داده بوودن. همش به فکر برنامه هایی هستم که براش دارم. مامان که خیلی هول شده و نمیدونه داره چیکار میکنه. خیلی حس شیرینیه...من تا ۹ ماهه دیگه خاله میشم...وااااااااااااااااااااای...
امرووز حال خووبی ندارم. یعنی از دیشب حالم خووب نیست. از وقتی شنیدم دووست مامان فوت کرد. اولش فقط نگاهم روو لبای بابا خشک شد وقتی این خبرو داد. اوومدم توو اتاقم. رفتم جلوی آینه. و اشکهایی که طبق معموول از اختیارم خارجن...
چند دقیقه ی پیش برای آخرین بار آوردنش خوونه. داشتم از پنجره نگاه میکردم. سعید و سمیرا جیغ میکشیدن...و اشکهای من که با صدای ناله های اوونا بیشتر و بیشتر میشد...مامان و بابا بیروون واستاده بوودن تا با اونا برن بهشت زهرا...تنها بوودمو تا تونستم زار زدم. نه برای اون...برای خودم...میترسم...خیلی...هیچ وقت دلم نمیخواد جای سمیرا باشم...هیچ وقت...
رووز خاکسپاریه بابابزرگ یادمه. بدترین ضربه ای بوود که بهم وارد شد...موقع بردنش از خوونه، کف خیابوون افتاده بوودمو التماس میکردم بابامو نبرین...وحشتناک بوود...و از این وحشتناک تر... بوودن توو وضعیته سمیراست....
خدایا ازت خواهش میکنم منو قبل از پدر مادرم ببر پیش خودت...
پ.ن: اینی که میگن مرگ حقه...حقه کیه؟حقه چیه؟
پ.ن: همه خوشحالن برای برف...و من؟
خسته شدم...از کنار گذاشتن وبلاگ هام...از برگشتن سر خط...از آغاز های پر دردسر...از محیط های غریبه...
ولی اومدم...و شروع میکنم...این تنها راه برای خلاصی از افکار آشفته مه...
امرووز فکر میکردم آخرین جلسه کلاسام باشه...گفتم دیگه با آرامش تووی این تعطیلات شرووع میکنم به خووندن برای امتحانای پایان ترم. اما ریاضی پیش بازم برامون کلاس گذاشته. دوشنبه و پنجشنبه. یعنی تمام برنامه ریزی هام به هم ریخت. خیلی نگرانم. این ترم اصلا خووب شرووع نکردم. تنها درسی که خووندم مبانی برنامه نویسیه. که اونم درصد پاس شدنش خیلی کمه. ولی باید به خودم قول بدم نهایت تلاشمو بکنم. این تنها راه برای جذب اعتماد خانوادس...
پی دلتنگ نوشت: خیلی سخت بوود دل کندن از دوستام...خیلی...دلم برای همدردیاشون...شیطنتاشوون...نصیحتاشوون...چت رووم بازیاشون...خیلی تنگ میشه...خیلی...رووزهای آخر چقدر دردناک تموم شد...