امرووز حال خووبی ندارم. یعنی از دیشب حالم خووب نیست. از وقتی شنیدم دووست مامان فوت کرد. اولش فقط نگاهم روو لبای بابا خشک شد وقتی این خبرو داد. اوومدم توو اتاقم. رفتم جلوی آینه. و اشکهایی که طبق معموول از اختیارم خارجن...
چند دقیقه ی پیش برای آخرین بار آوردنش خوونه. داشتم از پنجره نگاه میکردم. سعید و سمیرا جیغ میکشیدن...و اشکهای من که با صدای ناله های اوونا بیشتر و بیشتر میشد...مامان و بابا بیروون واستاده بوودن تا با اونا برن بهشت زهرا...تنها بوودمو تا تونستم زار زدم. نه برای اون...برای خودم...میترسم...خیلی...هیچ وقت دلم نمیخواد جای سمیرا باشم...هیچ وقت...
رووز خاکسپاریه بابابزرگ یادمه. بدترین ضربه ای بوود که بهم وارد شد...موقع بردنش از خوونه، کف خیابوون افتاده بوودمو التماس میکردم بابامو نبرین...وحشتناک بوود...و از این وحشتناک تر... بوودن توو وضعیته سمیراست....
خدایا ازت خواهش میکنم منو قبل از پدر مادرم ببر پیش خودت...
پ.ن: اینی که میگن مرگ حقه...حقه کیه؟حقه چیه؟
پ.ن: همه خوشحالن برای برف...و من؟