این چند رووز که خوونه هستم...احساس کرختی میکنم...
صبح ها ساعت ۱۱ بیدار میشم....البته امرووز به ۱.۳۰ رسید...
میام نت...
ناهار...
خواب...
نت...
شام...
خواب...
و اینه تکراره هر رووزه من...!
دلم واسه همه رووزای پر انرژیم تنگ شده...
احساس میکنم دارم برمیگردم به رووزای افسردگیم...
پی.خودم.نوشت: دووست دارم تنها باشم...لااقل اینطور میتونم بیشتر روو اهدافم متمرکز باشم...
تموم شد...
چه خووب...چه بد...تموم شد...
چهارمین امتحانم که مبانی بوود، خودم اصلا ازش راضی نیستم. اما خیلی برام عجیبه که دووستام خیلی مطمئنن که من امتحانمو خووب دادم!!!
پنجمیش ریاضی ۱ رو خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم حذف کنم. البته الان واقعا خوشحالم که حدفش کردم. چون بعد از امتحان دووستام خیلی مینالیدن.
اخریشم که ریاضی پیش بوودو کلا چرت و پرت.
حالام که منتظر نتایجم و هیچ خبری نیست. انگار استادا مردن. ای کاش واقعا میمرن...
رووزهای عجیبیه...رووزهایی که مدام منو یاده گذشته میندازه...وقتی برف میاد...وقتی باروون میاد...وقتی آسمون ابریه...یا حتی وقتی آفتابیه...هر رووزش منو یاد گذشته میندازه...
شبی که برف زیادی میومد....وقتی همه برقای اطراف خاموش بوود...داشتم از پنجره بیروون رو نگاه میکردم...اسمونی که کاملا سرخ بوود...مه یی که همه جا رو گرفته بوود...دون دونایی که ارووم ارووم میومدن پایین...منو یاده شبی که توو یه خیابوونه خلوت...بعد از دیدنه یکی از فیلمای مزخرفه جشنواره فجر...و آشنا شدن بادختری که زندگیه خانوادگیم رو دگرگوون کرد...با خواهر و برادرم قدم میزدیم انداخت...
بدون هیچ تلاشی...۳ تا از امتحانا گذشت...
اولیش با یه دنیا استرس و نفس نفس زدن شرووع شد...
فارسی بوود.
خیلی خووب نخونده بوودم. وقتی علاقه ای نباشه قطعا نمیشه درس خووند. وقتی رفتم سر کلاس یه دختره سر جام نشسته بوود. منم اصلا حال و حوصله نداشتم. رفتم بهش گفتم مطمئنی درست نشستی؟ بنده خدا هول کرد و گفت نه! گفتم فکر میکنم این جای من باشه. بلند شد و گفت بیا بریم چک کنیم! حالا جفتمونم ترم اولی! نمیدونیم کجا باید بریم ببینیم شماره صندلیا رو! گفتم بیا بریم سایت. رفتیم دیدیم سایت بسته ست! یه خانومه که دید هول کردیم گفت برید ساختمان فلان طبقه فلان اتاق فلانتر! یعنی یه دنیا فاصله با جایی که بوودیم. بدو بدو رفتیم و با کمال شرمندگی دیدم من اشتباه میکردم و صندلیه من پشت اون دختره ست! خیلی خجالت کشیدم. ولی خدایی دختره خیلی خووب برخورد کرد! وقتی رسیدم سر کلاس دیگه نفسم بالا نمیومد. حالم خیلی بد شده بوود! یه پسره هم پشتم نشسته بوود در به در دنبال یه لغت میگشت و با بقیه ور ور میکرد. کلا از اوون اوله ترم حالم ازش بهم میخورد. برگشتم و با داد گفتم معنیش میشه این! همشون خشکشون زد. بنده خدا لال شد! وسط امتحانم انقدر بچه ها ویز ویز کردنو تقلب کردن سر درد گرفتم برگه مو اولین نفر دادم اومدم بیروون! بعد از امتحانم چون سوالای فارسی هماهنگ نبود یه سریا میگفتن خووب بوود یه سریا میگفتن بد! درکل استاده ما کلی فحش نووشه جان کرد!
دومین امتحانمم فیزیک بوود!
اخه امتحان رو میندازن ۸ صبح؟ با هزار بدبختی خودمو رسووندم دانشگاه اخرم دیر رسیدم. برگه هارم داده بوودن. فقط میدونم وحشتناک بوود. بعد از امتحان هم اکثرا بچه ها مینالیدن. امان از اینایی که میگن خووب بوود. دلم میخواست له شون کنم! بعد از امتحانم با اکیپ دلقکمون رفتیم یه جا بخور بخور و خنده بازار تا یه کم حالمون جا اوومد!
سومیشم زبان بوود!
به به. هی سوالو میخوندیم میدیدیم بلد نیستیم الکی یه گزینه میزدیم! استاد اهل حال باشه همینه دیگه!!! (البته امیدوارم این ترم عوض نشده باشه!!!وگرنه بدبختیم!)
فردا هم برنامه نویسی دارم.
خیلی از بچه ها این درسو حذف کردن. وقتی منم میگفتم دلم میخواد امتحانشو ندم بچه ها میگفتن تو که بلدی!!! والا نمیدونم من بلدم یعنی چی!!! در هر صوورت خیلی میترسم. امیدوارم این بکی به خیر بگذره!
با خودم قرار گذاشته بوودم که امرووز زوود از خواب بیدار شم و زوودتر شروع کنم به درس خووندن. اما طبق معموول تا ۱۰ خوابیدم. آخرم با غر غرای مامان بلند شدم. میزمو آماده کردم. جزوه هامو پهن کردم. یکی دو صفحه ای خووندم تا اینکه یهوو مامان اوومد توو اتاقم.
مامی: اخه چقدر بهت بگم از این خوابا نبین!!!
من: جان؟؟؟(اوومدم بگم به خدا مامان من دختر خووبیم و ازوون خوابا نمیبینم!!!) چه خوابی؟ دیرووزم این حرفو زدی ولی ادامه شو نگفتی. بگوو چی شده خب.
مامی: چند رووز پیش چی خواب دیدی؟
من:خوابه حاجی مصطفی خدابیامرز. کسی مرده؟ یا خودم قراره بمیرم؟!!!
مامی:نه بابا. دیگه چی دیدی؟
من:خب...مممممممممممم...خوابه یه مهمونی بوود.
مامی: اها اها. همین. توو مهمونی چی دیدی؟
من: بیست سوالیه؟ درست بگوو چی شده؟
من:ابجی خانومت...
من: خب چی؟
مامی: بارداره.
من: جان؟ بی خیال. من قلبم ضعیفه!
مامی: بله. همین که گفتم.
وااااااااااای یعنی دلم میخواست اون لحظه یکی ازم فیلم میگرفت. مردم از خوشحالی. از وقتی شنیدم یه کلمه هم نتونستم درس بخوونم. این بهترین خبری بوود که توو عمرم بهم داده بوودن. همش به فکر برنامه هایی هستم که براش دارم. مامان که خیلی هول شده و نمیدونه داره چیکار میکنه. خیلی حس شیرینیه...من تا ۹ ماهه دیگه خاله میشم...وااااااااااااااااااااای...
امرووز حال خووبی ندارم. یعنی از دیشب حالم خووب نیست. از وقتی شنیدم دووست مامان فوت کرد. اولش فقط نگاهم روو لبای بابا خشک شد وقتی این خبرو داد. اوومدم توو اتاقم. رفتم جلوی آینه. و اشکهایی که طبق معموول از اختیارم خارجن...
چند دقیقه ی پیش برای آخرین بار آوردنش خوونه. داشتم از پنجره نگاه میکردم. سعید و سمیرا جیغ میکشیدن...و اشکهای من که با صدای ناله های اوونا بیشتر و بیشتر میشد...مامان و بابا بیروون واستاده بوودن تا با اونا برن بهشت زهرا...تنها بوودمو تا تونستم زار زدم. نه برای اون...برای خودم...میترسم...خیلی...هیچ وقت دلم نمیخواد جای سمیرا باشم...هیچ وقت...
رووز خاکسپاریه بابابزرگ یادمه. بدترین ضربه ای بوود که بهم وارد شد...موقع بردنش از خوونه، کف خیابوون افتاده بوودمو التماس میکردم بابامو نبرین...وحشتناک بوود...و از این وحشتناک تر... بوودن توو وضعیته سمیراست....
خدایا ازت خواهش میکنم منو قبل از پدر مادرم ببر پیش خودت...
پ.ن: اینی که میگن مرگ حقه...حقه کیه؟حقه چیه؟
پ.ن: همه خوشحالن برای برف...و من؟